گدای بی چیز
مرد ثروتمند، بعد از یک شب نشینی طولانی، از خانه ی دوستش به خانه ی خودش می رفت. کوچه ها خلوت و تاریک بودند. مرد ثروتمند در ذهنش دائما مشغول حساب و کتاب بود.
او در خیالش با ثروتی که به تازگی به دست اورده بود، مشغول خریدن باغ بزرگی بود. ناگهان در میان تاریکی چشمش به مردی افتاد. مرد سبیل های بلندی داشت، با چهرهای بسیار خشن و ترسناک. او با دیدن مرد ثروتمند جلو آمد و با التماس به مرد ثروتمند گفت:ای مرد ثروتمند! به من بیچاره بی چیز کمک کن. من گرسنه هستم. از گرسنگی دارم می میرم.
قسم می خورم از دار دنیا فقط همین یک چاقوی تیز و این چماق بزرگ را دارم!
به نقل از مجله نوجوان سعید