-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1384 09:04
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی ولی با خفت و خاری پی شبنم نمی گردم. پروین دولت آبادی من آن یرذی
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1384 13:15
اگر با پیام غیرمنتظره ای خوشحال و شگفت زده می شوی ، بدان که هنوز امیدواری ! اگر به طلوع و غروب آفتاب خورشید بنگری و بخندی ، بدان که هنوز امیدواری ! اگر از درد و رنج دیگران ناراحت و پردرد می شوی ، بدان که هنوز امیدواری ! اگر زیبایی رنگ های گل کوچکی را درک کنی ، بدان که هنوز امیدواری ! اگر با سختی ها روبرو می شوی و می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1384 12:45
گدای بی چیز مرد ثروتمند، بعد از یک شب نشینی طولانی، از خانه ی دوستش به خانه ی خودش می رفت. کوچه ها خلوت و تاریک بودند. مرد ثروتمند در ذهنش دائما مشغول حساب و کتاب بود. او در خیالش با ثروتی که به تازگی به دست اورده بود، مشغول خریدن باغ بزرگی بود. ناگهان در میان تاریکی چشمش به مردی افتاد. مرد سبیل های بلندی داشت، با...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مردادماه سال 1384 10:30
رفتن تو به جای مهر تابیدی و رفتی لبم را گونه مالیدی و رفتی بگفتی بغض باشد همره تو به جای بغض باریدی و رفتی صدا کردم ندیدم روی ماهت شنیدی و بچرخیدی و رفتی منم مبهوت تو در باغ عرفان به گرد یار رقصیدی و رفتی شبی دردم به بالا باز گفتم تو هم بالا پرستیدی و رفتی نمی دانم چه دیدی سرنوشتم ولی دانم که ترسیدی و رفتی خوش آن چشمی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مردادماه سال 1384 07:42
سلام دوست خوبم. از اینکه به وبلاگ مشترک ما ( من و شهیاد جون ) سر زدی خیلی ممنونم. اگه حال کردی مطالب زیر رو بخون. نظرت رو هم حتما بیان کن. سعید غمی نمناک شب سردی است، و من افسرده راه دوریست، و پایی خسته تیرگی هست، و چراغی مرده می کنم، تنها، از جاده عبور دور ماندند، ز من آدمهاسایه ای از سر دیوار گذشت، غمی افزود مرا بر...
-
چی شد که این شد؟
سهشنبه 18 مردادماه سال 1384 11:58
از اونجایی که من خیلی آدم اتو کشیده ای نیستم تو وبلاگ خیلی راحت حرفامو میزنم پس خواهش میکنم به من خرده نگیرید امروز به عنوان اولین مطلب میخوام داستان انتخاب اسم وبلاگمو واستون به طور خیلی خلاصه بگم یعنی بگم که چی شد که این شد یعنی چی شد که کبوتر شد مثلا چی شد که عقاب نشد؟ یا مثلا شاهین یاباز وکفتر چاهی ویاکریم وکلاغ...